کتابش را بخوان اما دخترت را به او نده


می‌خواست کتابی را که سال پیش خریده و خوانده بود ببرد پس بدهد! می‌گفت با نویسنده توافق اخلاقی ندارد و حالا یکدیگر را درک نمی‌کنند... دوپایش را توی یک کفش کرده بود تا کتاب را طلاق بدهد. از من می‌پرسید که آیا کار درستی می‌کند یا نه، گفتم اگر ارزشی در این کتاب دیده‌ای و بخاطر آن نویسنده‌اش را دوست داشتی که امروز کتاب همان است و تغییر نکرده و نباید مجازات شود. اما اگر به هر دلیلی نویسنده را دوست نداری بهتر است تا کتاب‌های بعدی‌اش را نخوانی. به هر حال هیچ کتابی را نباید با دور انداختن مجازات کرد...

                                                                 +++

بیشتر مردم شهرت و موفقیت را حق هنرمند خاکسار اما بی‌عیب و نقص می‌دانند، یعنی آدم افتاده‌ای با طبع لطیف و روحی شکننده که هیچ‌وقت دچار وسوسه‌های انسانی نمی‌شود، تن به پلیدی نمی‌دهد، مثل همه دنبال پول و منفعت شخصی نمی‌رود و خلاصه به دور از تمام نقطه ضعف‌های بشری زندگی می‌کند. معمولاً تصویر واقعی هنرمند‌ مردم را شگفت‌زده و ناامید می‌کند. حتماً شما هم اظهار نظرهایی شبیه به این را زیاد شنیده‌اید: «... قبلاً جور دیگه‌ای درباره‌ش فکر می‌کردم اما یه چیزایی ازش دیدم که پاک از چشمم افتاد!»

حدس می‌زنم این توقع، که هنرمند باید واجد تمام کمالات انسانی باشد، زاییده‌ی تصویر ناقصی است که از زندگی اسطوره‌های هنر در قرن‌های گذشته ساخته‌ایم. مثلاً چون چیز زیادی از زندگی حکیم ابوالقاسم فردوسی نمی‌دانیم فکر می‌کنیم که حتماً همان صلابتی که در شعر دارد در شخصیت و زندگی‌اش هم داشته است. یک لحظه تصور کنید دفترچه‌ی خاطرات دختر ابوالقاسم فردوسی به دست شما بیفتد و بفهمید که دخترک از پدرش بخاطر این‌که متعلق به نسل قبل بوده و نمی‌توانسته او را درک کند گلایه داشته یا همسر آن بزرگوار از این‌که ابوالقاسم خان بیشتر وقتش را بجای کار در مزرعه و تهیه‌ی جهیزیه برای رباب صرف شعر و شاعری می‌کرده دلخور بوده و پیش زن کدخدا درد دل می‌کرده است... با این‌که تصوراتی از این دست خنده‌دار به‌نظر می‌رسد اما چرا نباید به این تصورات میدان داد؟ مگر جز این است که آن بزرگوار دهقان‌زاده بوده و احتمالاً زمانی با کشاورزی روزگار می‌گذرانده پس چرا باید تعجب کنیم اگر مثل همه‌ی کشاورزها، با همسایه‌ای بر سر تقسیم آب یا مالکیت زمین اختلاف پیدا کرده باشد. یا چه عیب دارد اگر بفهمیم که حماسه سرای بزرگ ما گاهی به پول فکر می‌کرده و امیدوار بوده تا شاهنامه را به قیمت خوبی به سلطان محمود بفروشد تا الاغ جدیدی برای همسرش بخرد، ویلایی در مازندران بسازد، سفری تفریحی به توران برود یا برای کمک به خانواده‌ی رستم دستان اندکی پول به شعبه‌ی بانکی در سیستان حواله کند... یعنی می‌گوئید اشتباه می‌کنم؟ که ایشان هیچ‌وقت مثل مردم عادی زندگی نکرده و تمام عمر، مثل آن مجسمه‌ی باشکوه، کتاب در دست و با صلابت به افق خیره بوده است؟!

خدا را شکر در دورانی هستیم که مدارک زیادی از زندگی خصوصی هنرمندها باقی می‌ماند. به استناد همان مدارک است که می‌دانیم پابلو پیکاسو پدر مهربانی نبوده، جورج اورول رفتار سیاسی قابل افتخاری نداشته و والت دیسنی همکار نزدیک خود، میکی ماوس را به مأموران اف‌ بی آی لو داده است و... جایی خوانده‌ام پیرمردهایی در یوش خاطراتی تعریف می‌کنند از همشهری دیوانه‌ای که شعر می‌سرود. داستانی شنیده‌ام از شاعری که ساعت‌ها در دفتر مدیر بانک می‌نشست به امید آن‌که مدیحه‌ای بخواند و صله‌ای بگیرد. و داستان‌ها از شاعری که زیباترین شعرهای عاشقانه را می‌سرود اما همسرش را کتک می‌زد! و شاعر دیگری که شب‌ها در جوی آب خیابان لاله زار می‌خوابید و نقاشی که متظاهر بود و آوازه‌خوانی که خسیس بود و ... و می‌دانم که تمام‌شان حقیقت دارد با این وجود خودم را مدیون همه‌ی این آدم‌ها می‌دانم چون ورای خلق و خوی آدمیزادی‌شان چیزی به زندگی من افزوده‌اند، چیزی که به زندگی ارزش زیستن می‌دهد.

خیلی از آدم‌ها شبیه به زمین سنگلاخ هستند، اگر آن‌ها را بکاوید شاید به گنج کوچکی برسید یا سفره‌ی آبی زلال، شاید به نفت برسید یا به هیچ، ملال!... در دل سنگلاخ هرچه باشد یا نباشد پابرهنه راه رفتن روی آن فقط پا را آزرده می‌کند.

                                                             +++

... هنوز بلاتکلیف بود و نمی‌دانست با کتاب چکار کند. گفتم حساب کتاب و نویسنده را از هم جدا کن، جای دوست که می‌دانی کجاست؟ جای کتاب همان‌جاست و جای دشمن را هم که می‌دانی... به نویسنده‌اش محل نگذار، حتی اگر روزی روزگاری به خواستگاری دخترت آمد، دخترت را به او نده.

گزارش تخلف
بعدی